جیگر مامان و بابا

به دنیا اومدنت مبارک ( به دنیا اومدن غیر منتظره تو )

1392/6/18 14:56
2,917 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگلم امروز میخوام خاطره پا گذاشتنت به این دنیا رو تعریف کنم niniweblog.com

صبح که از خواب بیدار شدم اصلا فکرشم نمیکردم فردا یه روز جنجالیه که خدا قراره بهم یه هدیه بده 

  

                                             niniweblog.com  

قرار بود برم دکترم (دکتر  غباری) خودمو اماده کردم تا عصر برم اخه من دوس داشتم تو طبیعیی به دنیا بیای قرار بود دکتر بگه وقتش رسیده یا نه 

بالاخره بعد کلی انتظار ساعت 4 شد و من و عزیز رفتیم دکتر، اونجا با یه خانم که اونم باردار حرف میزدم و میگفتم شاید هفته دیگه بچم به دنیا  بیاد درحالی که روحمم خبر نداشت که فردا قراره بغلم باشی niniweblog.com

دکتر با یه معاینه گفت هنوز زوده و پایین نیومدی و اگه اینجوری پیش بره ممکنه بمونی برا سال بعد یعنی عید 92 گفت منم روزهای اول و دوم نیستم و از این حرفا که میخواست منو راضی به سزارین بکنه منم که راضی نشدم هفته چهلم بودم هیچ خبری از اومدن تو هم نبود نا امید برگشتم خونه از یه طرف میخواستم نیمه اول بشی از یه طرف نمیخواستم تو عید و اون همه شلوغی به دنیا بیای که تولدت فراموش بشه 

اومدیم خونه، بابا بزرگ و عزیز خونه ما بودن تا اگه اتفاقی بیافته پیشم باشن و کمکم کنن 

عزیز بعد اومدن که حرفای دکتر رو شنیده بود گفت میخوای ما بریم خونمون و هفته بعد بیایم تا مزاحم نشیم، منم بهشون اصرار کردم که بمونن ولی تصمیم گرفته بودن برن اون شب هندونه خوردیم و همه خوابیدن

شب موقع خواب قضیه رو به بابایی تعریف کردم و گفتم که خیلی دلتنگم بابایی هم گفت هرچی خدا صلاح میدونه و خوابید niniweblog.com

ولی من خوابم نمیگرفت به حرفای دکتر فکر میکردم به دودلی هایی که در مورد زمان تولدت داشتم فکر میکردم و ... و بعد به خدا گفتم خدایا منو از انتظار خلاص کن که یه دفعه تکونای شدیدتو احساس کردم و کمی احساس درد و بعد احساس کردم که خیس شدم اره انگار  داشتی میومدی خدا حرفمو شنیده بود niniweblog.com

 داشتی میومدی کیسه ابت باز شده بود فوری بابا رو بیدار کردم و به بیمارستان زنگ زدم گفتن زود خودتو برسون منم با خوشحالی شال و کلاه کردم و رفتم .... niniweblog.com

تو بیمارستان فوری به دکترم زنگ زدن اونم گفت هنوز برا زایمان طبیعی زوده و باید  بچه پایین بیاد و به پرستارها سپرد که چک کنن 

اوایل دردها کم بودن ولی بعد دردهای شدید شروع شدن وای خیلی دردناک بود اول ایت الکرسی رو که میخوندم قاطی میکردم نمیتونستم بقیشو بخونم با اینکه حفظ بودم  خیلی دردناک بود پرستارها چک میکردن میگفتن هنوز خبری نیست ولی دردهای زیاد شده بودن و رفت و برگشت دردهام به کمتر ار 2 دقیقه رسیده بود داشتم میمردم بهم گفتن احتمال داره اصلا نتونی طبیعی زایمان کنی منم از ناچاری و ترس که دکترم هم پیشم نبود گفتم سزارین میکنم niniweblog.com

بعد شروع شد بستن سرم و .... و اماده شدن برای اتاق عمل انقدر درد داشتم که اصلا به چیز دیگه ای نمیتونستم فکر کنم و گریه میکردم 

از اینکه یه همراه یا موبایل هم پیشم نگذاشته بودن ناراحت بودم بابا و عزیز اینا هم رفته بودن خونه چون نذاشته بودن بمونن و  قرار بود بعدا موقع زایمان بهشون خبر بدن بیان

به بابا خبر دادن و اونم فوری با عزیز اینا اومد

دکترم و متخصص بیهوشی اومد و رفتم اتاق عمل بعد بی حسی دیگه پاهامو احساس نمیکردم و بعد یه خواب اور زدن دیگه داشت خوابم میبرد و شنیدم که دکتر گفت به دنیا اومد مبارک باشه و منم گفتم میخوام ببینم و بعد خیالم راحت شد و خوابم برد و یه بار وقتی پرستار تو رو میبردن پایین گفتن بچتو ببین منم دیدم وای خدا دوس داشتم از نزدیک ببینمت ولی تو رو بردن و بعد رفتم تو خواب عمیق 

بیدار که شدم دیدم تو اسانسورم و منو میبرن به اتاقم داشتم میلرزیدم هنوز پاهامو احساس نمیکردم ، بابا و عزیز و بابا بزرگ و خاله زینب رو پایین دیدم دلم قرص شد

بعد هم که تو رو پیشم آوردن و بغلت کردم کل لرزیدنم از بین رفت انگار قسمتی از وجودم که خالی کرده بودن بهم برگشت ، دوستتتتت دارم پاره وجودم  

                                                                             niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)